سيه روي (از پروين اعتصامي )
به کنج مطبخ تاريک، تابه گفت به ديگ
که از ملال نمردي، چه خيره سر بودي
زدوده پشت تو مانند قير گشته سياه
ز عيب خويش ، تو مسکين چه بي خبر بودي
همي به تيرگي خود فزودي از پستي
سياه روز و سيه کار و بدگهر بودي
تمام عمر در اين کارگاه زحمت و رنج
نشسته بودي و بي مزدکارگر بودي
دمي زآتش و آبت، ستم رسيد و بلا
دمي نديم دم و رود و خشک و تر بودي
نديد چشم تو رنگي دگر به جز سيهي
رواست گر که بگوييم بي بصر بودي
جواب داد که ما هر دو در خور ستميم
تو نيز همچون من اي دوست بي هنر بودي
جفاي آتش و هيزم، نه بهر من تنهاست
تو نيز لايق خاکستر و شرر بودي
مگر به ياد نداري که دوش وقت سحر
ميان شعله جانسوز تا کمر بودي؟
نظر به عجب در آلودگان نمي کردي
به دامن سيه خود، گرت نظر بودي
که از ملال نمردي، چه خيره سر بودي
زدوده پشت تو مانند قير گشته سياه
ز عيب خويش ، تو مسکين چه بي خبر بودي
همي به تيرگي خود فزودي از پستي
سياه روز و سيه کار و بدگهر بودي
تمام عمر در اين کارگاه زحمت و رنج
نشسته بودي و بي مزدکارگر بودي
دمي زآتش و آبت، ستم رسيد و بلا
دمي نديم دم و رود و خشک و تر بودي
نديد چشم تو رنگي دگر به جز سيهي
رواست گر که بگوييم بي بصر بودي
جواب داد که ما هر دو در خور ستميم
تو نيز همچون من اي دوست بي هنر بودي
جفاي آتش و هيزم، نه بهر من تنهاست
تو نيز لايق خاکستر و شرر بودي
مگر به ياد نداري که دوش وقت سحر
ميان شعله جانسوز تا کمر بودي؟
نظر به عجب در آلودگان نمي کردي
به دامن سيه خود، گرت نظر بودي
+ نوشته شده در جمعه ششم اسفند ۱۳۸۹ ساعت توسط خادم الفقرا
|