رامايانا
خلاصه ی داستان این است که پادشاه آیوریا چون از دوستی مردم نسبت به فرزندوعروس خود،راما وسیتا مطلّع بود،مجلسی تشکیل داد وگفت می خواهد پسرخود راما را به تخت سلطنت بنشاند ولی زن جوان وی به نام کائی کیستی که مادر پسر کوچکش به نام بهاراتابو بود مخالفت کرد وسلطنت پسر خود را خواستار شد وچون پادشاه با او عهد بسته بود که اگر چیزی بخواهد انجام دهد،خواسته ی وی را پذیرفت.فرزند ارشد خود راما را به حضور طلبید،عهد خود را با نامادری وی اظهار داشت.پسر با روی باز به پدر گفت:قول شما ارزش داردومن تسلیم نظر شما هستم.
بعد همسرخود سیتا را خواسته وگفت:من برای مدّت چهارده سال به جنگل جهت ریاضت می روم.تو تا بازگشت من دراین جا بمان.زن گفت:چون سرنوشت من توأم با سرنوشت توست جز در کنار تو راحت نیستم وبا تو می آیم.راما همه ی ثروت خود را میان مردم تقسیم کردواحشام خودرا به کشاورزان بخشیدوبرادر دیگر او به نام لاکشمن نیز همراه او وسیتا به جنگل رفت.چون آن ها رهسپار سفرشدند مردم شهر دنبالشان رفتند،حتّی مرغان آسمان هم آن ها را بدرقه کردند.مدّت ده سال راما به اتفاق همسر وبرادرش درمیان جنگل ها به سر بردند.گاهی راما وسیتا مواجه با ماجراهای سخت می شدند.به خصوص هنگامی که راما ولاکشمن به کشتن اهریمنانی که خانقاه نشینان را آزار می دادند،پرداختند،غولی غارتگر به نام رادانا،سیتا وشوهرش را آزارها داد.
بالاخره درپایان تبعید آن ها به شهر خود بازگشتند.بهاراتابو به پیشوازشان آمده،خودرا به پای برادر افکند وغریو شادی از مردم برخاست.مردم هند چنان راما را دوست می داشتند که اکنون نیز هنگام درود فرستادن کف دست ها را به هم گذارده و می گویند:رام رام.در دوران ها ی بعد مردم معتقد شدند که راما تجلّی نور خداوند در چهره ی انسان بوده است وسیتا مظهر زنان هند شدوهرزن هندی امیدوار است که اگر گرفتار اندوهی شود،آن را با بردباری مانند سیتا تحمّل کند وهیچ گاه شوی خویش را در سختی ها تنها نگذارد.(برگرفته از کتاب ده مقاله در شعرو ادب،علی باقرزاده،کتابستان مشهد،1367.)