انتشار غزليات شمس تبريز با گزينش دکتر شفيعي کدکني
 
روشنايي فضاي سايه روشن
 
تقي پورنامداريان

کتاب غزليات شمس تبريز با مقدمه و گزينش و تفسير استاد دکتر شفيعي کدکني، پس از تاخير و انتظار بسيار سرانجام منتشر شد. اين کتاب به همان صورت است که در اين سال ها وصف آن را شنيده بوديم؛ گزينش حدود هزار و هفتاد و پنج غزل و دويست و پنجاه و شش رباعي، حذف ابياتي از غزل که با معيار انتخاب استاد سازگار نبوده اند، شرح کوتاه و گاه بلند غزل ها و سرانجام مقدمه يي مفصل و فهرست هايي از هر جهت مفيد. بي گمان اين کتاب مثل کتاب قبلي استاد «گزيده غزليات شمس» کتابي ارجمند در شناساندن غزليات شمس به مخاطبان علاقه مند است، در وسعتي بسيار گسترده تر و توام با دقت و تامل و تحقيق بيشتر در ابعاد متنوع غزليات مولوي؛ کتابي که با هيچ کتابي در اين زمينه قابل مقايسه نيست.

مقدمه کتاب با شرح احوال و آثار مولوي آغاز مي شود که اگرچه همه آنها در کتاب هاي ديگر آمده است در اينجا نظم و ترتيب بقاعده يي پيدا کرده است. اين مقدمه با آنکه استاد سعي کرده است کوتاه باشد و مثل منشآت و قطعه هاي ادبي ديگران نباشد و خواننده را در جريان چند آگاهي لازم درخصوص زندگي و ويژگي هاي اسلوب غزلسرايي مولوي قرار دهد (ص2) اما تا 141 صفحه ادامه پيدا مي کند. در 45 صفحه از اين مقدمه ايشان با دقت زواياي مختلف احوال و سوانح و آثار و معاصران مولوي را نگريسته اند و در موارد متعدد نيز اظهار نظرهاي تازه يي درباره اين موارد مطرح کرد ه اند که گاه تامل انگيز و گاه شگفت آور است، به خصوص وقتي اين موارد بر قلم کسي مي رود که بي ترديد در روزگار ما کسي را به صلاحيت او در حوزه مولوي شناسي نمي توان يافت. در يک جا درباره شمس تبريزي مي نويسد؛ «وي مردي است از طراز بلند ترين قله هاي معنويت بشري و ستون هاي استوار معارف انساني که دست کم در عرصه تمدن وسيع اسلامي و در قلمرو معارف اين فرهنگ کسي به عظمت او نيامده است و در يک چشم انداز وسيع تر مي توان او را در شمار چند متفکر بزرگ تاريخ بشر به حساب آورد.» (ص11) به راستي خوشا به حال شمس تبريزي که استاد او را چنين مي بيند، چند صفحه بعد استاد اشاره مي کند؛ «در باب شمس جز آنچه از غزليات مولانا و بعضي اشعار او دانسته مي شود، سخن قاطع و مسلم کمتر مي توان گفت. حتي تعيين حدي براي شخصيت او نمي توان کرد. اگر توفاني به وجود آورده است، يا آتشي اين چنين عظيم برافروخته، آيا از نيروي وزش و قدرت ويرانگري او بوده است يا اين دريا چندان پهناور و عظيم بوده است که کوچک ترين توجهي او را توفاني کرده است؟...»(ص14)

استاد به دنبال اين مطلب داستان يکي از ياران مولوي را نقل مي کند که در حضور مولوي آه مي کشد و «حيف» مي گويد که شمس را زيارت نکرده است. مولوي مدتي خاموش مي ماند و سپس مي گويد؛ «اگر به خدمت مولانا شمس الدين تبريزي نرسيدي، به روان مقدس پدرم به کسي رسيدي که هر تاي موي او هزار شمس الدين آونگان است و در ادراک سرٌسرٌ او حيران.» (ص14)

استاد شفيعي به دنبال اين مطالب داستاني عجيب از کتاب «شاهنامه حقيقت» نقل مي کند که اگر چه کاملاً افسانه يي و بي ارتباط با عصر مولوي است، اما استاد را به پرسش هاي جالب توجه برمي انگيزد؛ «اين قضيه مي تواند نمايشگر بسيار نکته ها در باب شمس تبريزي و مولوي و ارتباط روحي آنان با يکديگر باشد. آيا منظور نشان دادن اين حقيقت نيست که شمس، چيزي نيست مگر بازتابي از روح مولوي يا آيينه يي که مولوي تجليات عاطفي و روحي خود را در آن مشاهده مي کند. خود اوست اگرچه به ظاهر در آيينه نقش بسته و اگر جمال او را از برابر آيينه برداريم، آيينه مي ماند و بس و آن همه نقش و نگار معنوي از ميان مي رود.

شمس تبريز خود بهانه ست/ ماييم به حسن لطف ماييم(ص15)

به هر حال در مطاوي اين مقدمه، اظهارات و استنباط هاي سوال برانگيز کم نيست. استاد عقيده دارد شمس زنجيره معيارهاي سابق مولوي را دريد و به او آموخت که در آن سوي عرف و عادت ها مي توان در جهاني ديگر زيست (ص 21) و از جمله اينکه بعد از شمس براي مولوي «مردمان ساده و زلالي همچون صلاح الدين زرکوب ارزشي بسي والاتر داشتند حتي اگر امي محض بودند و از خواندن و نوشتن بي بهره. از نظر مولانا پير کسي است که متصف به صفات حق باشد». (ص 21) از اين مطلب اين پرسش به ذهن مي آيد که آيا مولوي در شمس هم همان پير متصف به صفات حق را نديده بود که آن همه به چشم او عظيم مي نمود؟ آيا نسبت مولوي با شمس جدا از بعضي ملاحظات ناشي از موقعيت، همان نسبت ميان مولوي و صلاح الدين ساده دل و بعد هم حسام الدين چلبي نبود؟ به نظر مي رسد ارتباط ميان مولوي و شمس و بعد صلاح الدين حسام الدين بايد از نوع همان ارتباط روحي ميان عين القضات همداني و شيخ برکه باشد؛ شيخ برکه يي که قال يقول نمي دانست که چيست و با اين همه عين القضات جرات نداشت به کفش او راست بنگرد. با اين ملاحظات شايد بسيار دشوار باشد که شمس الدين تبريزي را در شمار چند متفکر بزرگ تاريخ بشر به حساب آوريم.

بدون ترديد سخنان استاد در بخش «قلمرو عاطفه و انديشه ها» عميق تر و قابل تامل تر و بحث انگيزتر از آن است که در اين نوشته مختصر که بيشتر حکم معرفي يک اثر از هر جهت خواندني و در حوزه ادبيات فارسي بسيار مهم دارد بتوان بدان پرداخت. اصولاً دنبال کردن يک انديشه و توضيح آن در غزل هاي عارفانه و عاشقانه که چنان ناشي و سرشار از شور عاطفي است که طغيان آن گوينده را نيز با خود مي برد، کاري است بسيار دشوار که خواهي نخواهي محقق را به رغم ميل و نيت خود به تفسير و تاويل هايي مي کشاند که پيش فرض هاي ذهني محقق به آن جهت مي بخشد. شايد تعهد چنين امري تنها از عهده استاد و ذهنيت سرشار او برآيد. استاد در پايان اين مقدمه طولاني و سرشار از تجلي ذوق و دانش نوشته اند؛ «شيوه تفسير ما، شيوه فيلولوژيک و تاريخي است، همان شيوه يي که استادان فروزانفر و نيکلسون در شرح مثنوي اختيار کرده اند. يعني تمام کوشش ما بر اين بوده است که خواننده را در حال و هواي فرهنگي شعر مولانا و فضاي معرفتي عصر او قرار دهيم. به زبان ساده بگوييم؛ کوشش ما بر آن بوده است که نشان دهيم مولانا و معاصران او از اين کلمه يا اصطلاح چه مي فهميده اند نه اينکه ما در قرن بيست و يکم از آن چه مي توانيم بفهميم، اين که ما از اين غزل ها چه مي توانيم بفهميم، مرزي ندارد. هر کسي مي تواند هرچه دلش خواست در اين غزل ها بيابد. به تعداد لحظه هاي بي شمار خوانندگان اين غزل ها ما مي توانيم «معني » هايي براي هر مصرع فرض کنيم، يعني بي نهايت. نه تنها براي اين غزل ها که براي «اîتîل مîتîل توتوله/ گاو حسن چه جوره» نيز مي توانيم با پارادايم هاي ابن عربي و هگل و مارکس و افلاطون تا بي نهايت معني بتراشيم، چه بي مايه است کسي که نتواند هزاران صفحه در تفسير «اîتîل مîتîل توتوله» با پارادايم هاي ابن عربي و يونگ شرح بنويسد...»

البته استاد همان طور که نوشته اند به روش خودشان در تفسير شعرها به شيوه فيلولوژيک و تاريخي در همه موارد وفادار مانده اند و الحق در اشاره به معارفي که ساختار ذهن مولوي را تشکيل داده اند، يد بيضا نموده اند، اما بخشي از سخنان بالا در اثبات صحت روش تفسيرشان- که البته روش مفسران ديگر نيز هست با بضاعت ذهني به مراتب کمتر- هم بسيار اغراق آميز است.

بنده در مقام يکي از شاگردان کوچک استاد- هرچند آنقدر اين کلمه «استاد» و «دکتر» اين روزها مبتذل شده است و بيجا به کار مي رود که با شرمندگي و اضطرار آن را در حق ايشان به کار مي برم- عقيده دارم اولاً هر تفسير و تاويلي که مبتني بر همان توضيحات استاد به خصوص در بيان ارتباط هاي بينامتني نباشد يکسره باطل است و ثانياً اين توضيحات اگر مقدمه يي براي نمودن فضايي که شعر در آن هستي تدريجي خود را بازيافته است نباشد، نمي توان شرح و تفسير شعر مولوي را پايان يافته تلقي کرد.

بي ترديد از يک جهت سخن استاد بسيار درست است و تفسيرهاي فارغ از زبان و بيان و جهان بيني شاعر کم نيست، اما اگر گفته حسام الدين نزديک ترين خليفه و مريد مولوي را بپذيريم که مي گويد «سخنان خداوندگار ما درياست، دريا هزار جوي شود و هزار جوي دريا نشود» آنگاه هر تاويل و تفسير مبتني بر توضيحات اوليه مفردات و ساختار زباني شعر و روابط بينامتني شعر با متون ديگر از هر دست، مي تواند يکي از اين هزار جوي را بنمايد. طبيعي است همان ساختار نحوي و بار معنايي و عاطفي کلمات در شعر مولوي و در حوزه عقايد و دانش و جهان بيني او، از جمله قيد و بندهايي است که رخصت نمي دهد به تعداد لحظه هاي بي شمار خوانندگان غزل ها براي هر مصراع معني فرض کنيم.

استاد در بيان انديشه، تبدل امثال و تجدد امثال که ظاهراً هر دو را به جاي هم به کار مي برند (صص 52- 50) و تغيير لحظه به لحظه هستي مي نويسند؛

«مولانا اين تغييرات آن به آن و لحظه به لحظه هستي را در يکي از غزليات خود به قدري ملموس و محسوس بيان کرده است که مايه شگفتي است. قبل از اينکه اصل غزل را بخوانيد به شأن نزول اين غزل، يا علت سرايش آن توجه کنيد. بر اساس روايت مناقب العارفين افلاکي که در اين مورد سندي براي نپذيرفتن آن نداريم و اصل موضوع تقريباً قابل قبول است، يکي از شاهزاده خانم هاي معاصر مولانا، نقاشي را نزد مولانا فرستاده بود تا تصويري از مولانا براي آن شاهزاده خانم تهيه کند. آن نقاش، يکي از نقاشان زبردست عصر بود در کار تصوير اعجاز مي کرد. نقاش در برابر مولانا ايستاد و تصويري از او تهيه کرد. بعد از مدتي احساس کرد «آنچه اول ديده بود آن نبود، در طبقي ديگر رسمي ديگر زد. چون صورت را تمام کرد باز شکل ديگر نمود. در بيست طبق گوناگون صورت ها نبشت و چندان که نظر را مکرر مي کرد، ديگرگون مي ديد. مولانا اين غزل را سرآغاز فرمود.

آه چه بيرنگ و بي نشان که منم

کي ببيني مرا چنان که منم

کي شود اين روان من ساکن

اين چنين ساکنً روان که منم

تا آخر اين غزل که نماينده اين انديشه است که آنچه را به ظاهر ساکن و ايستاده تصور مي کنيم در سفر است و حرکت. اگر اصل داستان هم ساختگي باشد اين فکر در تاملات مولانا امري جاري و ساري است و نمونه هاي بسيار دارد.» (صص 54- 53)

بيان همه اين مطلب براي اين بود که بگويم توضيحي که افلاکي درباره شأن نزول اين غزل مي دهد - و صحت آن البته بسيار بعيد مي نمايد و در شمار همان افسانه پردازي مريدان در حق مراد است - در واقع کوششي است براي تاويل شعري که با بيان مفرداتش هيچ گرهي از آن گشوده نمي شود و همچنين توضيح استاد درباره اينکه مولوي به صورتي بسيار ملموس و محسوس در اين غزل تغييرات لحظه به لحظه هستي را نشان مي دهد نيز کوششي ديگر است براي تاويل غزلي که البته با بيان مفردات آن هيچ روشنايي بر فضاي سحرگاهي و سايه روشن آن نمي تابد. بنابراين در غزل هاي مولوي روش فيلولوژيک و تاريخي که بايد اساس هر تاويلي قرار گيرد، پايه و اساس کار است که هر ساختماني بدون آن فرو خواهد ريخت اما تمام کار نيست و استاد در برافکندن اين اساس استوار الحق کاري بسيار بزرگ کرده اند؛ هر چند بنده شک ندارم کاري بزرگ تر از اين هم درباره غزليات مولوي اگر ممکن باشد در روزگار ما تنها از ايشان برآمدني است. آنچه استاد درباره انديشه و شعر مولوي نوشته اند و نکاتي که در تفسير و شرح ابيات به خصوص در حوزه منابع انديشه و استنباط هاي مولوي يادآور شده اند، چندان متعدد و متنوع است که هيچ خواننده و محقق غزليات مولوي از آن بي نياز نخواهد بود. اين توضيحات گاهي فقط درباره کلمه يي از يک غزل است (غزل 19) و گاهي هم تنها درباره يک مضمون يا عبارتي از يک غزل (غزل 300) اما غالباً به نکات متعددي درباره ابيات يک غزل اشاره شده است. (غزل هاي 193 ،274، 339 ،288، و...)

در همه اين موارد توضيحات دقيق و به اقتضاي موضوع از يک سطر تا چند صفحه را دربر مي گيرد. ارزش اين کتاب ارجمند و محاسن بي شمار آن چندان است که بيان و توصيف آن جز با مطالعه دقيق و طولاني آن - حداقل دو سه هفته - ممکن نيست. وقتي موضوع غزليات مولوي باشد و نويسنده شفيعي کدکني، چگونه مي توان به اين مختصر بسنده کرد و حسرت نخورد

خبري اگر شنيدي ز جمال و حسن يارم

سرمست گفته باشد من از آن خبر ندارم

سایت: گسترش زبان وادب فارسی