شاه نعمت الله ولي وحافظ-ازدكترمحمود فتوحي

دربارة روابط شاه نعمت‌الله ولی (731- 834) و حافظ سخن بسیار است. محققان نشان داده‌اند که آنها با هم دیدار نکرده‌اند زیرا شاه نعمت‌الله بین سالهای 812-817 حدود ده سال پس از مرگ حافظ به شیراز رفته‌است (فرزام، 1354)؛ به گمان برخی آن دو شعر هم را می‌خوانده‌اند و میان ایشان اختلاف‌نظرهایی بوده است. شعرهای واحدی را به هر دو نسبت داده‌اند. واقع امر این است که حافظ هیچگاه به  شاه ولی نظر نداشته، بلکه الگوی شاعری، برای شاه ولی بوده است. شاه ولی چندین بار به استقبال حافظ رفته و غزلهایی با وزن و قالب و مضامین مشترک در هر دو دیوان زیاد است (رک. فرزام، 1379: 293-300). فعالیت شعری شاه ولی در کرمان مصادف با آخرین سالهای زندگی حافظ آغاز می‌شود.

ویژگی‌های بلاغی غزلهای شاه‌ ولی نشان می‌دهند که مخاطب اصلی وی شاعران درباری و حرفه‌ای نیستند، بلکه وی شعرش را ابزار دعوت پیروان عرفان مکتبی ساخته است. دلیل سادگی سبک و تکراری بودن ابیاتش این است که اکثر غزلهایش جواب فوری به قوال و یا به مریدانش در محافل صوفیانه بوده است. از اسناد تاریخی می‌توان فهمید که پیروان شاه نعمت‌الله در باب مراد خود افسانه‌پردازی کرده‌اند و افسانه التفات حافظ به شاه ولی از این دست است. هواداران شاه ولی در قرن نهم، چنین گفته‌اند که حافظ غزل «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند» را در تعریض به غزلی از شاه نعمت‌الله گفته است (کرمانی، 1361: 106). در دیوان شاه نیز ابیاتی هست که بوی تعریض به حافظ دارد  :

معــنی تــنزّل ار بداند حـــافظ             تنزیل به عشق دل بداند حافظ

او کرد نزول و ما ترقّی کردیم               تحقیق چنین کجا تواند حافظ

(شاه نعمت‌الله ،2535: 865)

 بعید است که غزل حافظ «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند» پاسخ به غزل معروف شاه ولی باشد. دلایل قطعی بر این مدعا این است که در دیوان سعدی (1361: 652) دو غزل هموزن و همقافیه غزلهای مورد بحث پیدا می‌شود. حافظ مصراع سعدی «بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند » را عیناً در غزل خود آورده است. این فرم از زمرة غزلهایی بوده  که  مورد استقبال شاعران قرار ‌گرفته است. شاعران روزگار حافظ مثل جهان ملک خاتون، کمال خجندی، عبید زاکانی، ناصر بخاری و اطمعه شیرازی استقبالهایی از وزن و قافیه این غزل کرده‌اند. اما غزل معروف شاه ولی در میان معاصران وی چندان مقبولیتی نیافته است. نمی‌توان پذیرفت که غزل حافظ، جواب به شاه ولی بوده بلکه شاه ولی به شعر حافظ نظر داشته است. دیگر این که در دیوان شاه ولی اغلب با کلمه «خواجه» مواجه می‌شویم که شاید اشاره به حافظ باشد. مثلا در غزلی با مطلع "در گوشه میخانه کسی را که مقام است / ناقص نتوان گفت که او رند تمام است" در مقطعش با لحنی احترام‌آمیز از یک «خواجه» صحبت می‌شود: «سلطان جهان بنده سید شده از جان / او بنده آن خواجه که در عشق غلام است». بعید نیست که این غزل شاه ولی استقبال مستقیمی باشد از غزل «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است. . . ».

 

 1.       سعدی، شیخ مصلح الدین. (1361). کلیات. تصحیح فروغی. تهران: انتشارات جاویدان.

2.       شاه نعمت الله ولی. (2535). کلیات اشعار. به سعی سیدجواد نوربخش. تهران: خانقاه نعمت اللهی.

3.       عبید زاکانی، نظام الدین عبیدالله. (1382). کلیات. تصحیح پرویز اتابکی.تهران: زوار.

4.       فرزام، حمید. (1379). تحقیق در احوال و نقد آثار شاه نعمت الله ولی. تهران: سروش.

5.    فرزام، مسعود. (1354). «تأثیر و تأثرات شاه نعمت الله ولی و حافظ «روابط حافظ و شاه نعمت الله ولی». مقالاتی در بارة زندگی و شعر حافظ. کنگره حافظ شیراز. به کوشش منصور رستگار فسایی. چاپخانة‌ دانشگاه پهلوی.

۶.   کرمانی، عبدالرزاق. (1982). مناقب شاه نعمت الله ولی. (نگارش911 ق)‌ تصحیح ژان اوبن. تهران: انجمن ایرانشناسی فرانسه. 1361ش.

 

بندی از ترکیب بند عبید زاکانی

آن به که روز عيد به مي التجا کنيم                  عيش گذشته را به صبوحي ادا کنيم

با پير مي فروش برآريم خلوتي                        يک چند خانقاه به شيخان رها کنيم

از صوت ناي و ني بستانيم داد عيد                  وز چنگ و عود کام دل خود روا کنيم

هر خستگي که از رمضان در وجود ماست          آن را به جام باده‌ي صافي دوا کنيم

چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه            بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنيم

غزل اول سعدی

برخيز تا به عهد امانت وفا کنيم                       تقصيرهاي رفته به خدمت قضا کنيم

بي‌مغز بود سر که نهاديم پيش خلق                ديگر فروتني به در کبريا کنيم

دارالفنا کراي مرمت نمي‌کند              بشتاب تا عمارت دارالبقا کنيم           

دارالشفاي توبه نبستست در هنوز                   تا درد معصيت به تدارک دوا کنيم

روي از خدا به هر چه کني شرک خالص است     توحيد محض کز همه رو در خدا کنيم

پيراهن خلاف به دست مراجعت                       يکتا کنيم و پشت عبادت دو تا کنيم     

چند آيد اين خيال و رود در سراي دل                تا کي مقام دوست به دشمن رها کنيم

چون برترين مقام ملک دون قدر ماست              چندين به دست ديو زبوني چرا کنيم

سيم دغل خجالت و بدنامي آورد                   خيز اي حکيم تا طلب کيميا کنيم

بستن قبا به خدمت سالار و شهريار                اميدوارتر که گنه در عبا کنيم

سعدي، گدا بخواهد و منعم به زر خرد              ما را وجود نيست بيا تا دعا کنيم

يارب تو دست گير که آلا و مغفرت                    در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنيم

 غزل دوم سعدی

برخيز تا طريق تكلف رها كنيم                         دكان معرفت به دو جو بر بها كنيم

 گر ديگر آن نگار قبا پوش بگررد                       ما نيز جامه‌هاي تصوف قبا كنيم

هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب                     بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنيم

آن كو به غير سابقه چندين نواخت كرد             ممكن بود كه عفو كند گر خطا كنيم

سعدي وفا نمي‌كند ايام سست                        مهر اين پنجروز عمر بيا تا وفا كنيم

 

 غزل حافظ

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند                    آيا بود که گوشه چشمي به ما کنند

دردم نهفته به ز طبيبان مدعي                       باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمي‌کشد   هر کس حکايتي به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهديست        آن به که کار خود به عنايت رها کنند

بي معرفت مباش که در من يزيد عشق            اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالي درون پرده بسي فتنه مي‌رود                 تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار  صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند

مي خور که صد گناه ز اغيار در حجاب   بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند

پيراهني که آيد از او بوي يوسفم                     ترسم برادران غيورش قبا کنند

بگذر به کوي ميکده تا زمره حضور                    اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان        خير نهان براي رضاي خدا کنند

شاهان کم التفات به حال گدا کنند                 حافظ دوام وصل ميسر نمي‌شود

رامايانا

اين حماسه داستان  راما وهمسرش شهبانو سیتاست.راما مظهر بهترین مرد وسیتا مظهر بهترین زن است.در دوران های بعد راما دردل مردم به صورت خدایی که به سیمای آدمی درآمده جای گرفت واین داستان از وفاداری های بزرگ که خاصّ مردم هنداست،یاد می کند.

    خلاصه ی داستان این است که پادشاه آیوریا چون از دوستی مردم نسبت به فرزندوعروس خود،راما وسیتا مطلّع بود،مجلسی تشکیل داد وگفت می خواهد پسرخود راما را به تخت سلطنت بنشاند ولی زن جوان وی به نام کائی کیستی که مادر پسر کوچکش به نام بهاراتابو بود مخالفت کرد وسلطنت پسر خود را خواستار شد وچون پادشاه با او عهد بسته بود که اگر چیزی بخواهد انجام دهد،خواسته ی وی را پذیرفت.فرزند ارشد خود راما را به حضور طلبید،عهد خود را با نامادری وی اظهار داشت.پسر با روی باز به پدر گفت:قول شما ارزش داردومن تسلیم نظر شما هستم.

    بعد همسرخود سیتا را خواسته وگفت:من برای مدّت چهارده سال به جنگل جهت ریاضت می روم.تو تا بازگشت من دراین جا بمان.زن گفت:چون سرنوشت من توأم با سرنوشت توست جز در کنار تو راحت نیستم وبا تو می آیم.راما همه ی ثروت خود را میان مردم تقسیم کردواحشام خودرا به کشاورزان بخشیدوبرادر دیگر او به نام لاکشمن نیز همراه او وسیتا به جنگل رفت.چون آن ها رهسپار سفرشدند مردم شهر دنبالشان رفتند،حتّی مرغان آسمان هم آن ها را بدرقه کردند.مدّت ده سال راما به اتفاق همسر وبرادرش درمیان جنگل ها به سر بردند.گاهی راما وسیتا مواجه با ماجراهای سخت می شدند.به خصوص هنگامی که راما ولاکشمن به کشتن اهریمنانی که خانقاه نشینان را آزار می دادند،پرداختند،غولی غارتگر به نام رادانا،سیتا وشوهرش را آزارها داد.

    بالاخره درپایان تبعید آن ها به شهر خود بازگشتند.بهاراتابو به پیشوازشان آمده،خودرا به پای برادر افکند وغریو شادی از مردم برخاست.مردم هند چنان راما را دوست می داشتند که اکنون نیز هنگام درود  فرستادن کف دست ها را به هم گذارده و می گویند:رام رام.در دوران ها ی بعد مردم معتقد شدند که راما تجلّی نور خداوند در چهره ی انسان بوده است وسیتا مظهر زنان هند شدوهرزن هندی امیدوار است که اگر گرفتار اندوهی شود،آن را با بردباری مانند سیتا تحمّل کند وهیچ گاه شوی خویش را در سختی ها تنها نگذارد.(برگرفته از کتاب ده مقاله در شعرو ادب،علی باقرزاده،کتابستان مشهد،1367.)

خلاصه 4داستان مذكوردركتب درسي

چشمهايش -بزرگ علوي  استاد « ماكان» نقاش بزرگ كه يكي از مبارزان عليه ديكتاتوري رضاخان بوده، در تبعيد درمي‌گذرد. جزو آثار باقي مانده او پرده‌اي است به نام «چشمهايش». چشم‌هاي زني كه گويا رازي را در خود پنهان كرده است. راوي داستان كه ناظم مدرسه و نمايشگاه نقاشي است دچار كنجكاوي سوزاني است كه راز اين چشم‌ها را دريابد. بنابراين سعي مي‌كند «مدل» را يافته و درباره ارتباطش با استاد ا ز او بپرسد. پس از چند سال، ناظم مدل را مي‌يابد و در خانه مجلل او با هم به گفتگو مي‌نشينند. زن مي‌گويد كه دختر خاندان متعيني بوده كه به خاطر زيبايي‌اش توجه مردان بسياري را جلب مي‌كرده است. اما مردان و عشق بازيچه او بوده اند. تنها در برخورد با استاد كسي را مي‌يابد كه اساساً توجهي به جمال و جاذبه وي ندارد. زن براي جلب توجه استاد در تهران و اروپا با تشكيلات مخفي كه زيرنظر استاد است همكاري مي‌كند، تا سرانجام به وي نزديك مي‌شود. اما استاد نه فداكاري او را جدي مي‌گيرد و نه پي به كنه احساسات و عواطفش مي‌برد. در عوض در برابر او، و بخصوص از چشم‌هايش هراسي گنگ ابراز مي‌كند. در پايان استاد گرفتار پليس مي‌شود، و زن پيشنهاد ازدواج رئيس شهرباني را، كه يكي از خواستاران قديمي اوست، مي‌پذيرد به شرط آن كه استاد از مرگ نجاتي ابد. استاد به تبعيد مي‌رود و البته هيچگاه از فداكاري زن آگاه نمي‌شود. او تمام حسيات و تلقيات خود را در قبال زن در پرده‌اي به نام «چشمهايش» به يادگار نهاده است. در اين چشم‌ها بطور كل زني مرموز، اما به هر حال دمدمي مزاج و هوسباز و خطرناك متجلي است: زن مي‌داند كه استاد هيچگاه به ژرفاي روح او پي نبرده و اين چشم‌ها از آن او نيست.
بزرگ علوي در اين رمان روش استعلام و استشهاد را به كار برده، روشي كه چند اثر ديگر او را نيز شكل داده است. اين شيوه بيشتر در ادبيات پليسي معمول است. يعني كنار هم نهادن قطعات منفصل يك ماجراي از دست رفته و ايجاد يك طرح كلي از آن ماجرا به حدس و قرينه. بدين ترتيب يك واقعه گذشته به كمك بازمانده‌هاي آن نوسازي مي‌شود. اشارات تاريخي بزرگ علوي نيز بحث‌ها برانگيخته: استاد ماكان گاهي شبيه كمال الملك است. رييس شهرباني، سخت به «آيرم» شباهت دارد. اما هيچكدام دقيقاً الگوي واقعي شان نيستند. اين كار فقط براي خلق فضا انجام شده است. نثر منظم و سيال نويسنده در قياس با معاصرانش بسي امروزي مي‌نمايد. اين كتاب از آثار معدود فارسي است كه در مركز آن يك زن با تمام عواطف و ارتعاشات رواني و ذهني قرار گرفته است.
 مدير مدرسه جلال آل احمد  معلمي دلزده از تدريس، مدير مدرسه تازه سازي در حومه شهر مي‌شود. در چند فصل كوتاه و فشرده با موقعيت مدرسه، ناظم و آموزگاران، وضع كلي شاگردان و اولياي اطفال آشنا مي‌شويم. معلم كلاس چهار هيكل مدير كلي دارد و پر سر و صداست. معلم كلاس سوم افكار سياسي دارد. معلم كلاس اول قيافه ميرزا بنويس‌ها را دارد. معلم كلاس پنجم ژيگولوست. ناظم همه كاره مدرسه است. بچه‌ها بيشترشان از خانواده باغبان و ميراب هستند. در ضمن اشاراتي در لفافه‌ ،ما را به هواي سال و روزگار حديث، رهنمون مي‌شود. بهر حال، مدير ترجيح مي‌دهد از قضايا كنار بماند و اختيار كار را به دست ناظم بسپارد كه «هم مرد عمل است و هم هدفي دارد.» اما مجبور است كه در چند مورد راساً دخالت كند. مثلاً تماس با انجمن محلي براي «گدايي كفش و كلاه براي بچه‌هاي مردم». اين چنين است كه مدير شاهد ساكت وقايع است اما در دلش جنگي برپاست. او پيوسته درباره خودش قضاوت مي‌كند، و وسوسه استعفاء رهايش نمي‌كند. وقتي معلم كلاس سوم را ميگيرند مدير از خود مي‌پرسد كه چه كاري از دستش بر مي‌آيد. روزي كه معلم خوش هيكل كلاس چهارم زير ماشين مي‌رود، مدير در بيمارستان بالاي هيكل درهم شكسته او، براي نخستين بار اختيار از كف مي‌نهد و چشمه‌اي از منش عصبي خود را نشان مي‌دهد، به راستي آقا مدير چه كاره است؟ در واقع او كارهايي جزيي صورت داده است: تنبيه بدني را غدغن كرده، معلم زن به مدرسه «عزب اغلي‌ها» راه نداده، يا اختيار انجمن خانه و مدرسه را به دست ناظم سپرده تا به كمك تدريس خصوصي بتواند كمك هزينه‌اي به دست آورد.
حالت عصبي مدير و لحن پرتنش او در طول حديثش بالا مي‌گيرد، سرانجام در اواخر سال تحصيلي واقعه‌اي ظرف شكيبايي‌اش را سرريز مي‌كند. پدر و مادري به دفتر مدرسه مي‌آيند و با هتاكي و داد و بيداد شكايت مي‌كنند كه ناموس پسرشان را يكي از همكلاسي‌ها لكه دار كرده است. بين مدير و پدر طفل برخورد و فحاشي تندي در مي‌گيرد مدير كه حسابي از كوره در رفته پسرك فاعل را صدا مي‌كند و جلوي صف بچه‌ها به قصد كشت او را مي‌زند. اما وقتي خشمش تخفيف يافت پشيمان مي‌شود «خيال مي‌كني با اين كتك كاري‌ها يك درد بزرگ را دوا مي‌كني؟… آدم بردارد پايين تنه بچه خودش را بگذارد سر گذر كه كلانتر محل و پزشك معاينه كنند تا چه چيز محقق شود؟ تا پرونده درست كنند؟ براي چه و براي كه؟ كه مدير مدرسه را از نان خوردن بيندازند؟ براي اين كار احتياجي به پرونده ناموسي نيست، يك داس و چكش زير عكس‌هاي مقابر هخامنشي كافي است.
پسرك فاعل كه بد طوري كتك خورده خانواده بانفوذي دارد. مدير را به بازپرسي احضار مي‌كنند. مدير سرانجام كسي را يافته كه به حرفش گوش كند. به عنوان مدافعات ماحصل حرفهايش را روي كاغذ مي‌آورد كه « با همه چرندي هر وزير فرهنگي مي‌توانست با آن يك برنامه هفت ساله براي كارش درست كند» و مي‌رود به دادسرا. اما بازپرس از او عذر مي‌خواهد و مي‌گويد قضيه كوچكي بوده و حل شده...
واپسين اميد مدير بر باد رفته است، همانجا استعفايش را مي‌نويسد و به نام يكي از همكلاسان پخمه‌اش كه تازه رئيس فرهنگ شده پست مي‌كند.
شوهر آهو خانم
علي محمد افغاني

ماجرا در شهر كرمانشاه از سال 1313 آغاز مي‌شود و تا حوالي سال 1320 يعني ورود متفقين به ايران ادامه مي‌يابد.
سيد ميران سرابي مردي در حدود 50 ساله، كاسبكاري نسبتاً متمكن، با اصول و معتقدات مذهبي، اما آزاده و خير، رئيس صنف خباز، شوهر كدبانويي زحمتكش و مهربان و بردبار (آهو خانم) و پدر چهار فرزند است. اين زندگي آرام را ورود زني به هم مي‌زند. روزي در دكان سيد ميران با زن جواني (هما) كه به خريد نان آمده آشنا مي‌شود. اين زن كه وجاهت و طنازي خيره كننده‌اي دارد، از همان آغاز بر سيد ميران تأثير مي‌گذارد. هما مي‌گويد كه شوهرش او را سه طلاقه كرده، فرزندانش را از او گرفته و از خانه بيرونش كرده است. سيد ميران در پرتو حسي كه خود آن را نوعدوستي مي‌انگارد، هما را موقتاً به خانه خود مي‌آورد و جايي به او مي‌دهد. طبعاً آهوخانم نيز شكي در حسن نيت شوهر محبوبش ندارد و با ملاطفت از زن ناشناس استقبال مي‌كند. ولي ديري نمي‌پايد كه ماجرا رنگ ديگري مي‌گيرد. نفوذ هما بر سيد ميران بيشتر ميشود و آهو خانم به طور مبهم حس خطر مي‌كند . سرانجام سيد ميران به بهانه بستن دهان بدگويان هما را به عقد خود در مي‌آورد. كم كم هما حقوقي بيشتر از آهوخانم به دست مي‌آورد. بين دو هوو برخوردهايي روي ميدهد. سلطه خشم و شهوت، سيد ميران را وادار مي‌كند كه زن بزرگش را به طور مرگباري كتك بزند و همه روابط زناشويي را با او قطع كند. دوراني خوابناك و لذت بخش براي سيد ميران آغاز مي‌شود. در برابر چشمان متعجب و گاه فضول همسايگان، همكاران، فرزندان و بخصوص ديدگان غمناك و مبهوت آهوخانم، سيد چون گنجشكي كه افسون مار است به همه هوس‌هاي هما تن در مي‌دهد. عشق پيري او را هر چه شيداتر، تك روتر و تسليم‌تر كرده است. سيد به كار و كاسبي‌اش نمي‌رسد، با هما شراب مي‌خورد، اجازه مي‌دهد كه او لباس‌هاي هوس انگيز بپوشد و به خيابان برود. به تدريج ثروتش را به شكل هداياي گوناگون به پاي هما مي‌ريزد. گرچه هما براي كسب هر كدام از اين امتيازات ابتدا در برابر اعتراض شديد شوهرش، هوويش و حتي ديگر آشنايان قرار مي‌گيرد، ولي برنده نهايي اوست كه سلاح دولبه هوش و جمال را با قدرت به كار مي‌برد. «آهوخانم» در تمام مدت با سكوت و حسرت شاهد اندوهناك ويراني شوهر و آينده كودكان خويش است. او و هما دو روي سكه زن ايراني هستند كه در عين حال از نظر بي پناهي و بي آتيه بود نبا هم وجه مشترك دارند، يعني تا وقتي عزيزند كه آب و رنگي دارند و در دل شوهر جا مي‌گيرند.
در فصول پايان كتاب سيد ميران كه تقريباً همه چيزش را از دست داده خانه و دكانش را نيز حراج مي‌كند، سهمي براي بچه‌ها و آهو خانم (كه فعلاً دور از خانه به حال قهر به سر مي‌برد) مي‌گذارد و با هما به قصد سفري بي بازگشت به گاراژ مي‌روند. آهوخانم از ماجرا آگاه مي‌شود، يكباره از پوسته انفعالي‌اش بدر مي‌آيد، خود را به گاراژ مي‌رساند و سيد ميران را با آبروريزي به خانه مي‌برد. سيد ميران منتظر است كه هما نيز به دنبال او به خانه بيايد، ولي به او خبر مي‌دهند كه هما باز نخواهد گشت، هما با راننده اتومبيل كه يكي از عشاق سابق اوست شهر را ترك كرده و به دنبال سرنوشت ديگري رفته است. در اين فرصت وضعي كه بارها عقل سيد ميران به او تلقين مي‌كرد، اما عشقش به هما مانع بود، خود به خود پديد آمده است. هما رفته است و سيد ميران بايد بار يك زندگي در هم شكسته

 را با كمك آهوخانم كه همچنان مهربان و وفادار است به دوش كشد.
گرچه اين رمان گهگاه دستخوش اطناب ملال آوري است و بخصوص گفتگوها زير تأثير رمان نويسان اروپايي قرن 19 آميخته با اساطير و احاديث غرب و شرق است، و اغلب در حد معلومات گويندگان نيست؛ اما در ضمن نويسنده در چند خط اصلي موفق بوده است:
ـ سه قهرمان اصلي كتاب كاملاً براي خواننده آشنا و موجه هستند؛ اين اطناب حداقل نكته ناشناسي در آدمهاي رمان باقي نگذاشته، آنها كاملاً زنده با گوشت و پوست و حس وجود دارند.
ـ در لابلاي داستان چشم انداز گويايي از زندگي و تاريخ كشور را در يك شهرستان در زمان سال‌هاي اثر ترسيم كرده است. در حاشيه حوادثي كه بر قهرمانان اصلي مي‌گذرد، ماجراي تغيير لباس و كلاه، كشف حجاب، برخوردهاي صنفي، انتخابات، نظام اداري و حكومتي، رابطه شهر و روستا و سلسله روابط مردم با قدرت جابرانه مستقر كشف و روشن شده است.
ـ آهوخانم در واقع غمنامه زن ايراني است. و سند محكوميت سرنوشتي كه در سال‌هاي روايت شده براي زنان وجود داشته است.

 


 
سووشون
سيمين دانشور

داستان با جشن عقدكنان دختر حاكم آغاز مي‌شود. شيراز در سال‌هاي آغاز جنگ دوم جهاني. جنوب ايران، منطقه‌اي كه در آن انگليس‌ها سنت و سابقه اعمال نفوذ داشته‌اند و اينك دوباره در آن صفحات ظاهر شده‌اند، و قشون پياده كرده‌اند.
ميان مدعوين اين مهماني، بسياري از آدم‌هاي مهم رمان را مي‌شناسيم:
زري، زن جوان تحصيل‌كرده شهرستاني، با حس و عاطفه، مهربان و مسالمت‌جو. كه بزرگترين هم و غمش حفظ خانواده كوچك خود در مقابل تندبادي است كه وزيدن گرفته است. زري قدرت مشاهده دقيقي دارد و ما اغلب صحنه‌هاي حساس را از نگاه او مي‌بينيم.
يوسف، شوهر زري، مالكي عصباني مزاج و خوش قلب. كسي كه حاضر نيست محصول املاكش را به قشون بيگانه بفروشد. بخصوص كه اينك نشانه‌هاي قحطي نيز در منطقه بروز كرده است. مردي صريح اللهجه كه بر ارزش‌هاي بومي متكي است.
مسترزينگر، جاسوس سابق انگليس كه پرده از رخسار اصلي‌اش برگرفته است.
مك ماهون، ايرلندي شاعري كه از ميان مهمانان اجنبي سيمايي آگاه و دوست داشتني نشان مي‌دهد.
ابوالقاسم خان، برادر يوسف، مزدوري كه بر عكس برادر راه ترقي و صلاح را در سياست بازي و همكاري با نيروهاي حاكم مي‌بيند.
عزت‌الدوله، پيرزن اشرافي بد چشم، بد قلب، پرمدعا و كينه توزي كه روزگاري خواستار زري براي فرزند عزيز كرده‌اش بوده است.
در فصل بعدي كتاب بقيه آدم‌هاي مهم داستان را هم خواهيم شناخت: خانم فاطمه خواهر بزرگ يوسف. عاقله زني با همان صراحت لهجه يوسف، و البته عامي‌تر و حسي‌تر. كه خيال دارد به عتبات برود و در جوار قبر مادرش مقيم شود. و بعد كودكان زري و از جمله پسر بزرگش خسرو.
در اين ميان فضاي سياسي پيچيده‌تر و حادتر مي‌شود. قشون بيگانه آذوقه مي‌خرد و باز هم به آذوقه بيشتري نيازمند است و اين امر در جنوب قحطي توليد كرده است. مقامات دولت در منطقه آلت فعلي بيش نيستند، ايلات نيز هر كدام به داعيه‌اي سر به شورش برداشته وضع را آشفته‌تر كرده‌اند. يوسف و گروهي از همفكرانش مي‌كوشند ايلات را به وضع خطير كشور متوجه كنند. اينان هم قسم شده‌اند كه آذوقه خود را فقط براي مصرف مردم بفروشند.
بخش‌هاي بعدي كتاب كه با هوشياري تدوين شده روابط نيروهاي متخاصم را هر چه روشن‌تر مي‌سازد. رقابت مقامات محلي، تنگ نظري‌ها و آرزوهاي حقير، مردم فروشي‌ها و مبارزات، در متن بحراني كه هر دم داغ‌تر مي‌شود. در اين جا تصويري دو بعدي نيز از شيراز آن روزگار ترسيم مي‌شود: شهر باغ‌ها و عرق‌هاي معطر، شهر بحران‌هاي قحطي و تنگدستي.
در فصول آخر كتاب يوسف كه عليرغم هشدارها و اعلام خطرها در حفظ موضع خود سماجت مي‌كند، به تير ناشناسي كشته مي‌شود و پاداش يكدندگي و لجاج خود را در سازش نكردن با بيگانگان و عوامل آنها مي‌گيرد. آخرين فصل، ماجراي تشييع جنازه يوسف است كه به نظر هواداران و همفكران او بايد به تظاهرات سياسي بدل شود. اما اين تظاهرات به وسيله ماموران حكومت در هم مي‌ريزد و تابوت يوسف در دست‌هاي زنش و برادرش مي‌ماند. كتاب با يادآوري شعري كه «مك ماهون» ايرلندي در ارزش استقلال و آزادي سروده به پايان مي‌رسد.
سووشون گذشته از توفيقي كه نزد خوانندگان يافته، اين اولين اثر كامل، در نوع رمان فارسي است. بينايي و شنوايي نويسنده او را به اكتشاف انگيزه‌هاي درون در رابطه با عمل برون، در سطح اجتماعي و تاريخي اثرش، رهنمون کرده است. او رشته صحنه‌هاي شلوغ را به كوچك‌ترين بارقه‌ها و نجواهاي آهسته و پچ پچ‌هاي فرو خورده متصل مي‌كند.

همايش فردوسي

به نام خداوند جان وخرد كزين برتر انديشه بر نگذرد

به مناسبت ثبت هزارمين سال تدوين شاهنامه دريونسكو

وبزرگداشت مقام سترگ فردوسي



همايش فردوسي احياگر زبان فارسي وفرهنگ ايراني اسلامي


برگزار مي گردد

مهلت ارسال آثار :


89/1/19

تاريخ برگزاري : 89/2/7

دردوبخش پژوهشگران ، فرهنگيان ودانش آموزان

دربخش پژوهشگران وفرهنگيان :

موضوعات ومحورها :

فردوسي وتفكر شيعي

فردوسي شاهنامه وپاس داشت زبان فارسي

آموزه هاي شاهنامه

مقايسه تطبيقي شاهنامه با آثار بزرگ حماسي جهان

مقايسه تطبيقي شاهنامه با ديگرآثارحماسي فارسي

اسطوره وشاهنامه

ايران وانيران در شاهنامه

شاهنامه ووحدت ملي

خرد گرايي در شاهنامه

تاثير شاهنامه بر ذوق وروح ايراني

شاهنامه ادبيات پايداري ودفاع مقدس



بخش دانش آموزي :

شعر قطعه ادبي تحليل داستان هاي شاهنامه در كتب درسي

خوش نويس- نقاشي - انواع هنر هاي دستي- ساخت تنديس و...

فعاليت جنبي : برگزاري نمايشگاه آثار دانش آموزي

تلفن 03222623187

دورنگار 03222622142

پست الكترونيك : Ptg1737@isfedu.com

مديريت آموزش وپرورش شهرستان دهاقان باهمكاري

اداره ارشاد اسلامي شهرداري دانشگاه آزاداسلامي دهاقان

شادروان حميد مصدق - شاعرمعاصر

حميد مصدق شاعر معاصر، در دهم بهمن ماه سال ‌1318 در شهرضا ـ از شهرستان‌هاي پيرامون اصفهان ـ به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهرضا و اصفهان به پايان رساند و در سال ‌1339 به تهران آمد و پس از فارغ‌التحصيل شدن در رشته‌ي بازرگاني از مؤسسه‌ي علوم اداري و بازرگاني دانشگاه تهران، در مؤسسه‌ي تحقيقات اقتصادي اين دانشگاه به امر پژوهش مشغول شد.
وي از سال ‌1342 مجددا به ادامه‌ي تحصيل پرداخت و موفق به دريافت ليسانس حقوق از دانشگاه تهران و سپس فوق ليسانس اقتصاد شد. مصدق در سال ‌1348 به عنوان استاديار در مدرسه‌هاي عالي كرمان و اصفهان و دانشگاه آزاد ايران به كار مشغول شد.
او از سال ‌1351، پس از دريافت فوق ليسانس حقوق اداري از دانشگاه ملي، به عضويت هيات علمي دانشگاه درآمد و در كنار آن از سال ‌1357 به كار وكالت روي آورد.
حميد مصدق، عضو هيات علمي دانشكده‌ي حقوق دانشگاه تهران و دانشگاه علامه طباطبايي، وكيل درجه يك دادگستري عضو كانون وكلا و سردبير نشريه‌ي كانون بود.
اين شاعر معاصر، در هفتم آذرماه ‌1377 در اثر سكته‌ي قلبي در تهران درگذشت؛ در حاليكه اين آثار از او برجاي ماند:
نخستين اثر وي منظومه‌ي بلند “درفش كاوياني“ در سال ‌1340 منتشر و در همان سال توقيف شد؛ چاپ دوم آن در سال ‌1357 منتشر و بعد از انقلاب نيز به دفعات تجديد چاپ شد.
دومين كتاب شعر مصدق، منظومه‌ي ”آبي، خاكستري، سياه” است كه در سال ‌1343 منتشر شد. اين منظومه حال و هوايي ليريك و درعين حال اجتماعي دارد و تاكنون ده‌ها بار توسط ناشران رسمي و مخفي در داخل و خارج از كشور تجديد چاپ شده است.
“در رهگذار باد” سومين منظومه‌ي مفصل مصدق نيز نخستين‌بار در سال ‌1347 به چاپ رسيد و پس از آن بارها تجديد چاپ شد.
“از جدايي‌ها” ، “سال‌هاي صبوري”‌ و “شير سرخ” ، از ديگر آثار شعري حميد مصدق هستند كه به ترتيب در سال‌هاي ‌1358، ‌1369 و ‌1376 منتشر شده‌اند. مجموعه‌اي آثار اين شاعر معاصر نيز در سال ‌1369 در كتابي به نام “ ... تارهايي” گردآوري شده است كه اين مجموعه نيز بارها تجديد چاپ شده است.
از او همچنين علاوه بر آثار شعري، كتاب “مقدمه‌اي بر روش تحقيق” (‌1351)، ”مجموعه‌ي رباعيات مولوي” و ”غزليات حافظ” و چندين كتاب در زمينه‌ي حقوق نيز به يادگار مانده است.
برخي از شعرهاي حميد مصدق نيز در سال‌هاي مبارزه عليه رژيم پهلوي، توسط برخي از دانشجويان، در قالب سرودهايي اجرا شد كه نوارهاي كاست آن، به‌صورت مخفي و دست به دست، مي‌گشت و در راهپيمايي‌ها، همخواني مي‌شد.
به‌گفته‌ي منتقدان، يكي از بازرترين ويژگي‌هاي شعر مصدق، سادگي، رواني و صميميت سيال آن است.